جنگ جوی تنها!(تصویری‌که از روزهای کودکی‌ام‌ از مسعود دارم)

به باغ می‌رفتم و برای باغ فکر می‌کردم. تاک‌ها را و انگورها را بازهم همانند شام‌گاهان در روز، یک‌‌بار دیگر مرور می‌کردم. برای شاخه‌هایی که دو روز قبل تاراج شده بودند، نگران بودم. آن‌ها آمده بودند و آرامش باغ را و حس و حالِ پدرم را برهم زده بودند درست همانند هفتۀ قبل که گندم‌زارهای‌مان … ادامه خواندن جنگ جوی تنها!(تصویری‌که از روزهای کودکی‌ام‌ از مسعود دارم)